نفس ما نرگس و فاطمه و سمانه و معصومه و الناز می شن نفس ما!!! اوایل دانشگاه بود و من و معصومه و نرگس و الناز برای یه سری کار اداری رفته بودیم ساختمون اداری دانشگاه.قرار شد بعد از کارمون ناهار و همون دور و بر بخوریم.بعد از اینکه کارمون تموم شد ساعت حدود 11بود.دیدیم برای ناهار خیلی زوده پس همون دورو بر یه کم چرخ زدیم و حدود ساعت 12:30 رفتیم سراغ ناهار داشتیم حرف می زدیم و می خندیدیم که من چشمم افتاد به نوشابه ام که کنارش یه نمکدون بود، کودکیم فوران کرد معصومه که طبق معمول چشم غره می رفت بعدش فست فودیه که سرو صدای مارو شنید فهمید دست گل به آب دادیم، اومد.وقتی اوضاع رو دید اونم خندش گرفته بود و با خنده میز و تمیز کرد و رفت..ما هم بازمی خندیدیم. نظرات شما عزیزان:
واو!
حاضر بودم نصف موهامو بدم ولی اونجا باشم! البته اگه جای آقا ساندویچیه بودم اصلاً نمی خندیدم ![]() -------------------- راستی! وبلاگ جدید بنده راه اندازی گردید ![]()
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها |
|||||
![]() |