نفس ما
نرگس و فاطمه و سمانه و معصومه و الناز می شن نفس ما!!!
پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:, :: 1:19 ::  نويسنده : معصومه

 

ساعت 5 نصف شبه باید تو این سرما اماده بشم برم براش یه کاری بکنم چقد سخته. یه هو همه چی جلوی چشام میاد :
اون شبایی که به یادش صبح میکردمو روزایی که همش دنبالش این ور اون ور میکردم. خیلیا دنبالش بودن همه میگفتن خوش به حال کسایی که بتونن به دستش بیارن زندگیشون گلستون میشه... این حرفا بس بود برای اینکه منم شیفتش شم. نمیتونستم بهش برسم اما نا امید نمیشدم همه ی فکر و ذکرم اون بود. مگه میشد که نباشه آینده بدون اون برام بی مفهوم بود.اطرافیانم این همه به آب و آتیش زدن منو نمیفهمیدن. نه اینکه از نظرشون بد باشه فکر میکردن که انقدرا هم مهم نیست. منه احمقم فکر میکردم اونا مانع منن.
بالاخره بهش رسیدم اون لحظه رو درست یادمه جا خوردم آخه انقدرم که فکر میکردم زیبا نبود اما بازم دوست داشتنی بود.
ای وای ساعت 5:30شد الان دیرم میشه اگه نرم برای اون اصلا مهم نیست ولی ... برم بهتره.
هوا تاریک بود هیچ کس جزخدا و من تو کوچه نبود همش به این فکر میکردم که ای کاش قبلا بیشتر میشناختمش.
باید مسیرمو عوض میکردم سوار اتوبوس شدم خورشید کم کم داشت خودشو نشون میداد, یه خانومی با لبخند انتهای مسیرو ازم پرسید منم با لبخند جوابشو دادم ولی لبخند روی لبام موند , وقتی رفتم سر فکرای خودم دیدم دارم بی انصافی میکنم اگه من از اون یه فرشته ساختم تقصیر اون چیه درسته که اون چیزی نیست که من فکر میکردم اما یه زیبایی هایی داره که هیچوقت به ذهنم خطور نکرده بود خدایا شکرت که من الان اونو دارم.
سهراب راست میگه باید اسمی که روش گذاشتم باز ستانم. ناراحتی من شاید از سختی بود که باید برای اون تحمل میکردم- منصفانه ترش اینه که برای خودم- چیزی که ساعت 5:30 منو از خونه بیرون اورد ترس از دیگران نبود دلیلش این بود که هنوزم برام مهمه البته خود واقعیشه نه چیزی که تو رویاهام ساخته بودم.
راستی یه جایی خوندم "لبخند زدن مسریه و وقتی لبخند بزنی نمی تونی به چیزای منفی فکر کنی" انگار راسته.
یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, :: 17:24 ::  نويسنده : نرگس

 

سلام

یادتونه که گفتم الناز ما رو برد فست فود، حالا میخوام ماجرای اون روزو بگم:

جاتون خالی رفتیم اونجا منو الناز ساندویچ اون سه تای دیگه پیتزا سفارش دادن اونم از نوع مخصوص و پپرونی. منو الناز که خوردیم و خیلیم چسبید اما امان از پپرونی هر چی فلفل بود ریخته بودن توش بچه ها گر گرفتن. سمانه و معصومه خورده بودن ،سمیرا داشت مخصوص میخورد ،گفت:(( من الان میخورم عیبی نداره!)) ولی دو تا گاز که زد، اشک از چشماش در اومد منو النازم بعد از ساندویچ تست کردیم واقعا غیر قابل خوردن بود، هر چی نوشابه و آب داشتیم خوردیم ولی تاثیر نداشت. پیتزا نصفه موند، آخر که داشتیم میرفتیم منو و سمانه رفتیم به فست فودیه گفتیم. گفت:((پپرونی تنده دیگه)) ماأم گفتیم برید ی تیکه بخورید ببینید میتونید!( خرابکاری کرده بود آشپزه الکی بهونه می آورد) آخر سر مرده گفت:(( ای شالا دفعه ی بعد ی چیز دیگه سفارش بدید.)) سمانه أم گفت:(( ما که دیگه اینجا نمیایم.)) اینو گفت و اومدیم بیرون.

شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 16:23 ::  نويسنده : سمیرا

شنبه 25 آذر 1391برچسب:, :: 7:35 ::  نويسنده : سمانه

  خبر دارید که یه یک ماهی میشه که به شهر پردیس اسباب کشی کردیم.شهر قشنگ و مجهزی،خیلی هم دنج و آرومه.هوای خیلی عالی و سردسیری هم داره.از دیروز بعد از ظهر بارش برف اینجا شروع شده و تا همین الانم در حال بارشه.همه جا اونقدر قشنگ شده که نگووووو!!

من و خانواده ام اونقدر ذوق کردیم که خدا می دونه.تازه که اومده بودیم این خونه همسایمون می گفت اینجا از اواسط آبان برف میاد و عجیبه که تا الان نیومده. ما باور نمی کردیم.

این عکس رو همین الان از پنجره اتاقم گرفتم. اون ماشین سیاه رو می بینید؟!!هرچی سعی کرد نتونست از لای برفا حرکت کنه،به سر کوچه که می رسید ماشین لیز می خورد پایین آخه سر کوچه یه کم سر بالاییه. آخر سر راننده بی خیال شد پیاده رفت!!!!
نتیجه اخلاقی: در روزهای برفی استفاده از زنجیر چرخ الزامیست!!!
پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 20:22 ::  نويسنده : سمیرا

 

تمام یارانش رفته بودند. تنها، تشنه، خسته، در رزم جامه‌ای خیس از خونِ زخم‌های عمیقش؛ به تماشا ایستاده بود، جهانی را که در آتش می‌سوخت. چشم‌هایش مطمئن‌تر از آن بودند که بتوان فهمید نگران است. اما بود.
برای تمام کسانی که جا می‌ماندند نگران بود. این همه راه را آمده بود. نامه‌ها داده بودند و دعوت شده بود. نامه‌ها داده بود و دعوت کرده بود تا کسی جا نماند. حالا لحظه‌های آخر بود. جهان پیش چشمانش می‌سوخت. می‌خواست فریاد بزند:
 آیا کسی هست که یاری‌اش کنم؟ که نجاتش دهم از این دوزخ؟» اما نگفت.
خواست طوری بگوید که نافهم‌ترین‌ها بفهمند. که سنگین ترین دل‌ها بلرزند. که هلهله‌ها راه صدا را سد نکند. که کسی جا نماند؛ تا ابد.
رو به دشمن‌ترین دشمنانش مثل رعد غُرّید: کیست مرا یاری کند؟»

منبع : مناسبت ها

شوهر: سلام،من Log in کردم.

زن: لباسی رو که صبح بهت گفتم خریدی؟
شوهر: Bad command or File name
زن: ولی من صبح بهت تاکید کرده بودم!
شوهر: Syntax Error, Abort, Retry, Cancel
زن: خوب حقوقتو چیکار کردی؟
شوهر: File in Use, Read only, Tryafter some Time
زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من.
شوهر:  Access Denied
زن: می دونی، ازدواج با تو واقعا یک تصمیم اشتباه بود.
شوهر: Data Type Mismatch
زن: تو یک موجود بدرد نخور هستی.
شوهر: By Default
زن: پس حداقل بیا بریم بیرون یه چیزی بخوریم.
شوهر:  Low Disk Space , Hard Disk Full
زن: ببینم میتونی بگی نقش من تو زندگی تو چیه؟
شوهر: Unknown Virus Detected
زن: خب مادرم چی؟
شوهر: Your system Infected By Trojan !
زن: و رابطه تو با رئیست؟
شوهر: The only User with Write Permission
زن: تو اصلا منو بیشتر دوست داری یا کامپیوترتو؟
شوهر: Too Many Parameters,Windows Can Not Execute This Program !
زن: خوب پس منم میرم خونه بابام.
شوهر: ,Dont Send Error !?? Program Performed Illegal Operation, It will beClosed
زن: خوب گوشاتو بازکن، من دیگه بر نمیگردم!
شوهر: Close all Programs and Logout foranother User
زن: می دونی، صحبت کردن باتو فایده نداره، من رفتم.
شوهر: Please Install New Service Pack Or ObtainNew Version
منبع : ce90yazd.blogfa.com/post-170.aspx
 
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 22:28 ::  نويسنده : سمانه

 اوایل دانشگاه بود و من و معصومه و نرگس و الناز برای یه سری کار اداری رفته بودیم ساختمون اداری دانشگاه.قرار شد بعد از کارمون ناهار و همون دور و بر بخوریم.بعد از اینکه کارمون تموم شد ساعت حدود 11بود.دیدیم برای ناهار خیلی زوده پس همون دورو بر یه کم چرخ زدیم و حدود ساعت 12:30 رفتیم سراغ ناهار.همون اطراف یه فست فودی پیدا کردیم و رفتیم تو.بعد از چند دقیقه سفارشاتمون آماده شد و ما شروع کردیم به خوردن.

داشتیم حرف می زدیم و می خندیدیم که من چشمم افتاد به نوشابه ام که کنارش یه نمکدون بود، کودکیم فوران کرد و گفتم:))بچه ها...ببینید...برای اینکه گاز نوشابه رو خارج کنیم..آها....))و شروع کردم نمک ریختن تو نوشابه.اولش همه چیز خوب پیش رفتا...گازا یه کم پریدن ولی یهو....نوشابه اومد بالا...بالا و بالا و بالاویهو سر ریز شد...چه سرریزی...نصف نوشابه خالی شد رو میز...طوری که یه لایه نوشابه روی کل سطح میز و پوشوند.حالا بچه نمی دونستن بخندن یا منو دعوا کنن.!!!!

معصومه که طبق معمول چشم غره می رفت ولی نرگس و الناز فقط می خندیدن...خودمم می خندیدم...خیلی باحال بود آخه...

بعدش فست فودیه که سرو صدای مارو شنید فهمید دست گل به آب دادیم، اومد.وقتی اوضاع رو دید اونم خندش گرفته بود و با خنده میز و تمیز کرد و رفت..ما هم بازمی خندیدیم.

شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 17:14 ::  نويسنده : سمیرا

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه

پدر اورا به اطاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد .
او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است

به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است .
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه .




 تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم


بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا
هر گز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم .


از سایت : 
da3tanekotah.persianblog.ir 

پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 1:31 ::  نويسنده : معصومه

 

سلام
حافظ یه مثنوی خیلی زیبا داره "الا ای اهوی وحشی کجایی"  که من قسمتی از اونو اینجا میذارم :
 
چنینم هست یاد از پیر دانا                                 فراموشم نشد هرگز همانا
 که روزی رهروی در سرزمینی                          به لطفش گفت رندی رهنشینی
که ای سالک چه در انبانه داری                         بیا دامی بنه گردانه داری
جوابش دادو گفتا دام دارم                                ولی سیمرغ میباید نشانم
بگفتا چون به دست آری نشانش                       که از ما بی نشان است آشیانش
بگفتا گرچه این امر محال است                          ولیکن ناامیدی هم وبال است
ولی تا جان بود در تن بکوشم                            بود کز جام او یک جرعه نوشم
چون ان سرو روان شد کاروانی                          چو شاخ سرو میکن دیده بانی
مده جام می و پای گل از دست                        ولی غافل مشو از دهر سرمست
                                                                                                                               حافظ

 

 

        

یک شنبه 18 آذر 1391برچسب:, :: 5:15 ::  نويسنده : سمیرا

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بود ند روزی پدرش او را صدا کرد وگفت پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی پسر گفت باشه

پدر اورا به اطاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم که هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد ؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد .
او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است

به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛‌ یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسر ک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است .
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد وگفت : پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخهای دیوار نگاه کن دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود وقتی تودر هنگام عصبانیت حرفی را میزنی ؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشونو شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از اونها هرگز با عذر خواهی پر نمیشه .




ما چطور هیچ تا حالا فکر کردیم چقدر ازاین میخها در دیوار دل دیگران فرو کردیم


بیایم از خدا بخواهیم که به ما انقدر مهربانی وگذشت بدهد تا
هر گز دردیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم .


از سایت : 
da3tanekotah.persianblog.ir 

یک شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 12:40 ::  نويسنده : سمیرا

مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ "


یک شنبه 14 آذر 1391برچسب:, :: 10:35 ::  نويسنده : سمیرا

 

راستی که سالن پذیرایی با این تلویزیون عجب ابهتی پیدا کرده بود، من دائم تماشاش می کردم و به عنوان پدر خانواده از اینکه تونسته بودم یکی از مدرنترین مظاهر تمدن بشری رو به خانواده هدیه کنم بخودم می بالیدم، سینمای خانوادگی، صدای دالبی، فلترون، صفحه نمایش تخت و....
هنوز نگاهم به آخرین شاهکار بشری بود که بچه ها با خنده و شادی به سمت تلویزیون دویدند من ناخودآگاه فریاد زدم مواظب باشید، چه خبره الان می خورید تو شیشه اش هنوز هیچی نشده چند میلیون میره هوا !!
خنده رو لبای بچه ها خشک شد و هر کدوم از یکطرف رفتند.
دومین فریاد رو هم سر همسرم کشیدم وقتیکه می خواست دوشاخه رو توی پریز بزنه، گفتم: صبر کن اول کاتالوگش رو بخونیم ببینیم چی نوشته بعد بزنیمش به برق.
همین که کاتالوگ تلویزیون رو باز کردم صفحه اول اون یه علامت هشدار قرمزرنگ نظرم رو جلب کرد.به همسرم گفتم: ببین اینجا نوشته: «برای نصب و راه اندازی این سیستم از کارشناسان متخصص این شرکت استفاده کنید در غیر اینصورت سیستم از گارانتی......»
همسرم حرف منو قطع کرد و گفت تو کاتالوگ آدما ننوشته نباید به خاطر هر چیز بی خود سر زن و بچه داد کشید؟
کاتالوگ آدما؟
چه نکته مهم و عجیبی! واقعا وقتی یه کارخونه یه تلویزیون می سازه حتما همراه اون یه کاتالوگ قرار می ده و یه کارشناس متخصص نصب هم باید حتما کارهای راه اندازیش رو انجام بده تا درست کار کنه، آیا خداوند خالق هستی وقتی انسان رو با این پیچیدگی های درونی خلق می کرد همراه اون کاتالوگی، نسخه ای، کارشناسی نفرستاده؟ آیا پیامبران و کتابهای آسمانی رو همراهشون نکرده؟
پیامبر (ص) در روز غدیر روبروی بشریت و چشم در چشم انسانها ایستاد و پیامی را برای ابدیت تاریخ فرستاد و گفت که هرکس من مولا و سرپست اویم این علی هم بعد از من مولا و سرپرست اوست. پیامبر(ص) آنروز دست انسان ها رو در دست علی(ع) گذاشت و فرمود: «الیوم اکملت لکم دینکم»، او بارها فرمود: «من دو چیز گرانبها در میان شما به میراث می گذارم، کتاب خدا و عترتم اهل بیت رو که این دو از هم جدا نمی شوند تا بر سر حوض کوثر بر من وارد شوند مادام که به این دو تمسک جوئید گمره نمی شوید».
توی کاتالوگی که خدا همراه بشر کرده نوشته:
از پیامبر و اولوالامر بعد از او اطاعت کنید همون طور که از خدا اطاعت می کنید که این اطاعت از خداست.
اگر از ولی خدا اطاعت کنید آسمان و زمین روزیش رو بر شما فرو می فرستد و درهای برکت به روی شما باز می شه.
هرکس اهل تقوا باشه گناهاش رو می بخشیم و برای مشکلاتاش گشایش قرار می دیم.
و نوشته هرکس از ذکر من روی برگردونه و اعراض کنه، سختی و تنگی و مشقت، روزی هر روزش می شه.
 
این انسانی که برای زندگی در شرایط ایده ال عصر ظهور خلق شده یعنی در بالاترین مراتب تقوا و ایمان، عقل کامل، استعداد درخشان، عدالت، رفاه و...... عملا داره تو شرایطی زندگی می کنه که انگار توی فقر فرهنگی و اقتصادی دست و پا می زنه. بیماری، گرفتاری، مشکلات روزمره، پریشانی فکر و خیال، بیماریهای روحی و روانی و ..... از همه طرف اونو احاطه کردن.
 
خوب که فکر می کنیم می بینیم همه این نابسامانیها به نقطه ای برمی گرده و اون اینکه ما انسان ها و ما مسلمانها به دستورات کاتالوگ خودمون عمل نکردیم. در جهت استانداردی که برای اون خلق شدیم حرکت نمی کنیم در نتیجه سیستم های داخلی و خارجی ما و این جهان هم درست عمل نمی کنند و ما از هر طرف می ریم سر از مشقت و تنگی درمی آریم و این نتیجه بی توجهی به اون هشداریه که توی کاتالوگ ما یعنی قرآن کریم نوشته :
«هرکس از ذکر من روی گردان شود همانا برای او زندگانی و روزی سختی خواهد بود»(طه،آیه۱۲۴)
در اصول کافی از امام صادق(ع) روایت شده که منظور از «ذکر»، ولایت علی (ع) و ائمه اطهار(ع)است.
مسلما توجه و تمسک به ذکر یا همون ائمه اطهار(ع) صرفا در حد محبت قلبی و دوست داشتن آنها خلاصه نمی شه بلکه منظور اطاعت از دستورات و سفارشات است......
فرا رسیدن سالگرد واقعه غدیر خم یه فرصت دوباره بود که ما با کاتالوگ خودمون(قرآن کریم) و کارشناس اون حضرت علی(ع) و ائمه بعد از ایشان مخصوصا امام عصرمون حضرت مهدی(عج) روبرو و چشم در چشم بشیم و تجدید پیمان کنیم و ببینیم آیا می تونیم بر سر پیمان مون بمونیم؟
 
از سایت kind father.ir
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 23:14 ::  نويسنده : سمیرا

 

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام
همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 22:59 ::  نويسنده : سمیرا

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

 


 

یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 15:15 ::  نويسنده : سمانه

 داستانی کوتاه از خودم


 

- ((امشب مي كشمت...دارت مي زنم.))

-))نه... خواهش ميكنم...من))

-((حرف نزن...ساكت...هر چه قدر حرف زدي بسه...ديگه نه...))

-((يه دقيقه گوش كن...شايد...))

-((خفه شو...خفه شو...گفتم كه،امشب تيكه تيكت ميكنم،صبر كن وببين.))

-((مگه من چي كار كردم؟!!! يه كم فكر كن...جز كمك كاري هم كردم؟!!! تو كه هميشه دوسم داشتي... هميشه باهام موافق بودي... حالا يهو چي شده؟!))

-((ازت متنفرم... ميفهمي؟!! ازت بدم مياد و امشب از شرت خلاص ميشم. زندگيمو به گند كشيدي...نمي بيني؟!! موافقت بودم چون كور بودم.. كر بودم.. ولي ديگه نميخوام... امشب براي هميشه چالت ميكنم... اصلا چرا امشب؟!!! همين الان ميكشمتو چالت ميكنم.))

-((نه... صبر كن... نه نه.. وايسا!!!...اشتباه نكن... پشيمون مي شي هااا... وايسااااا...))

اما او اين بار ديگر صبر نكرد... به نماز ايستاد و دل تاريكش را با تير ايمان غرق خون كرد...

شنبه 11 آذر 1391برچسب:, :: 16:27 ::  نويسنده : نرگس

 

سلام به همه ی دوستان. یکی از کارهای جالبی که ما 5 تا انجام میدیم اینه که به هر بهونه ای از هم دیگه شیرینی میگیریم و طرفو مجبور میکنیم مهمونمون کنه.

اول از همه هم از من شروع شد به بهانه ی گرفتن گواهینامه. نا مردی شد چون قبل از من معصومه گواهینامشو گرفته بود ولی هیچی ازش نگرفتیم البته خیلیم بد نشد چون برای من از همه کم خرج تر شد. ترم دوم بودیم که بستنی لیوانی مهمونشون کردم.

بعد من نوبت معصومه شد به بهانه ی این که خواهر زادش به دنیا اومدو برای اولین بار خاله شد. رفتیمو بهمون آب هویج بستنی داد. و بعد نوبت رسید به الناز چون به تازگی ازدواج کرده. ما رو برد فست فود و بهمون پیتزا و ساندویچ داد.(یکبار دیگه بهش تبریک میگیم و براش آرزوی خوشبختی داریم.)

نوبت رسید به فاطمه(سمیرا) چون شاغل شده بود و دستش توجیب خودش. اونم بردتمون فست فود. و فقط موند سمانه که دم به تله نمیداد ولی بالاخره قرار گذاشتیم که اونم بهمون غذا بده چون خونشونو عوض کردن و میخواد انتقالی بگیره به ی واحد دیگه به قولی گود بای پارتیه . الناز هم داره انتقالی میگیره، البته ما همچنان نفس ما میمونیم، و این شعر در مورد ما صدق نمیکند: از دل برود هر آن که از دیده برفت.

 

 

جوان گفت: ((زیارت بخوان.))

گفت:((سواد ندارم.))

جوان شروع کرد به خواندن.

سلام داد به معصومین تا امام عسگری(ع).

پرسید(( امام زمانت را میشناسی؟))

مرد جواب داد(( چرا نشناسم؟))

گفت:((پس سلام کن.))

مرد دستش را روی سینه اش گذاشت:السلام علیک یا حجة بن الحسن العسگری

جوان خندید:

وعلیک السلام و رحمة الله و برکاته...

 

 

نمیتوانست حرف بزند، هیچ کس هم نمیدانست چرا.

پدر و عمویش نوجوان لال اهوازی را بردند پیش حسین بن روح. گفتند شفایش را از امام بخواهند.

خبر داد:((میفرمایند ببریدش کربلا،حرم سید الشهدا(ع) ))

بردنش، غسل کردند ورفتند توی حرم. زیارتشان که تمام شد، اسمش را بلند صدا زدند.

-بفرمایید!...

چشم ها گرد شد. دهانشان باز مانده بود.

-بچه تو داری حرف میزنی!؟...

-بله!...



ادامه مطلب ...

درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 32
بازدید هفته : 98
بازدید ماه : 98
بازدید کل : 4480
تعداد مطالب : 31
تعداد نظرات : 75
تعداد آنلاین : 1